باید مینوشت ،چونکه نمیتوانست رو در رو با اوحرف بزند و دروغ بگوید. .قلم دستش بود ولی نمیتوانست .نمیدانست چرا، شایدهنوز نمیتوانست قبول کند که بااینکه هنوز دوستش دارد بایداز پیش او برود.
قلم را زمین گذاشت و به آشپز خانه رفت .قهوه ای ریخت تا بلکه آرام شود و به اتاق بازگشت.نگاهی به ساعت انداخت 3 ساعت دیگر میرسید با مترو می آمد از هلدن استون.
پشت میز نشست و دستش را روی فنجان قهوه گذاشت تا بخارش را حس کند. نمیدانست این کاری که میخواهد انجام دهد درست است یا نه .فقط میدانست که باید برود. باید از چهره اش پیدا بود.
قلم را برداشت و به صفحه سفیدی که روبرویش بود نگاه کرد، دستش میلرزید . وقتی اولین کلمه را نوشت دیگردستش نمیلرزید کلمات بی محابا پشت هم به کاغذ سفید حمله میکردند و سفیدی های آن را اشغال میکردند.
سلام جولیا عزیز
نمیدانم که چه شکلی بهت بگم به همین خاطر برات مینویسم . میدونی که خیلی دوست دارم .
1 ماه پیش از دیونتن تلگراف زدند که باید بیایی اینجا به یک مشکل قضایی رسیدگی کنیم. رفتم. آنجا با قاضی رافاشن که مسئول پرونده بود آشنا شدم. مرد خوبی بود.بگذریم.مشکل آنجا حل شد.
با وکیل زنی آشنا شدم که قرار بود با هم مشکل قضایی پیش آمده را حل کنیم. به خاطر کار دو شبی را با هم بودیم. بعد از حل شدن مشکل بهش قول دادم که بازهم به دیدنش بروم . دیروز تلگرافی به دستم رسید . اواز من دعوت کرده است که به دیدنش بروم و چند شبی را با او باشم.امیدوارم که درکم کنی مواظب خودت و ایزابل باش .
دوستت دارم هومن.
وقتی مینوشت پشت هم تکرار میکرد" باید بروم ، من باید بروم ".خانه تاریک بود ،نور شمعی که او روشن کرده بود برای روشنایی اتاق کافی نبود. بوی نمی که حاصل باران دیشب بود از پشت بام خانه به مشام میرسید و داخل را چندش آور کرده بود. سرش را از روی نامه بلند کرد و به دور و برش نگاهی انداخت. لکه سفید روی سقف درمیان آنهمه لکه ی سیاه که دودهای بخاری باعثش بودند توجهش را جلب کرد.
از عاقبت کاری که پیش گرفته بود میترسید. مضطرب بود ،مردمک چشمانش را نمیتوانست کنترل کند دانه های ریز عرق روی پیشانیش برق میزد با پشت دستش پیشانیش را پاک کرد و در دل به خود گفت :این عرقها برای چیست ؟عرق شرم است؟
کمی از قهوه نوشید . پشت پاکت تاریخ زد، ولی تاریخ 1 هفته پیش را .ورق دیگری برداشت و نوشت:
سلام جولی عزیزم.
دیروز برگشتم به مارگاریت(همان وکیل زن) قول دادم که بااو ازدواج کنم، زن مهربانی است تو باید درکم کنی .این جدایی برای ما لازم بود باید از هم جدا میشدیم بعد از 20 سال لازم بود که انتخاب جدیدی داشته باشیم .بخصوص با این داد وبیدادهای آخر که هر دویمان را خسته کرده بود.بهترین تصمیم به نظر من این بود.
ایزابل بزرگ شده و دانشگاه میرود پس مشکلی ندارد.مقدار متنابهی پول در صندوق خانه برایت گذاشته ام فکر میکنم کافی باشد .امیدوارم زندگیه جدیدت موفق آمیز باشد.
دوست دار تو هومن .خدانگهدار
کاغذ را تا کرد و پشت پاکت تاریخ امروز را زد و در پاکت را بست. قهوه اش را تا آخر سر کشید. خانه همچنان تاریک بود ، شمع داشت تمام میشد وخانه تاریک و تاریک تر میشد . به روبرو نگاه کرد گوشه پنجره تار عنکبوت بسته بود و مگسی سعی میکرد که از دست تارها فرار کند ولی تلاشی بیهوده و عبث. مگس هم مضطرب بود و عرق سرا پایش را فر گرفته بود ولی آیا این عرق شرم بود؟ به حرکات دست و پای مگس نگاه میکرد. نگاهش در آن غرق شده بود .
به آشپز خانه رفت، فنجان را شست وسرجایش گذاشت.
به اتاق برگشت و چمدانش را برداشت که برود. تمام اتاق را برانداز کرد خیلی دلش برای اینجا تنگ میشد. روزی آرزوی همچین زندگی را داشت و حالا باید میرفت. لبخندی تلخ زد و روبه آینه ایستاد بعد از 20 سال چقدر شکسته شده بود . لحظه ای تردید کرد ولی بلند فریاد زد: باید بروم، باید.
سوار ماشین شد و راه افتاد . هوای بیرون دلپذیرتر از خانه بود نفس عمیقی کشید مثل زندانیه که برای هواخوری بیرون آمده باشد. پنجره ماشین پایین بود و این هوا تمام ماشین را پر کرده بود.لذت میبرد.
به روبرو نگاه میکرد، مصمم بود ، فرمان ماشین را باقدرت در دست گرفته بود و فشار میداد ، ماشینها را یکی پس از دیگری رد میکرد مردمک چشمانش روی جاده خشک شده بود .
وقتی آرام شد پروانه ای را دید که میان برف پاکن ماشین گیر کرده بود وهنوز بال میزد. حس بدی بهش دست داد، انگار که گناهی مرتکب شده باشد ، یکدفعه صورت جولیا جلوی چشمانش با آن لبخند همیشگی و ابروهای کشیده نمایان شد.
ساعتی گذشت. بازهم میشد در چهره اش مصمم بودن را دید ولی اینبار لبخند میزد.
مقابل در بیمارستان ایستاد. برگه ایی را از داشت بورد ماشین بیرون آورد. مثل جواب آزمایش بود.از پله های بیمارستان بالا رفت و داخل شد. یکراست به طرف اتاق دکتر رفت و برگه آزمایش را به دکتر داد .دکتر نگاهی به او کرد و به اتاقی که پر از پرونده بود راهنماییش کرد. داخل اتاق شد زنی که پشت میز نشسته بودپرونده ای بهش داد که رویش با ماژیک سرمه ای نوشته بود HIV +(ایدز).
پرونده اش را تحویل داد و همراه دکتر به اتاق رفت.اتاق پر بود ازدستگاه هایی که دیدنشان آدم رابه یاد مرگ میاداخت.
روی تختی که با ملافه ی سفید تمیزی پوشیده شده بود دراز کشید. میدانست که زیاد از عمرش باقی نیست. امید وار بود که جولیا قصه های دروغینی که اودر نامه ها برایش نوشته بود را باور کند . روی تخت دراز کشیده بود و مدتی را که منتظر دکتر بود به دخترش فکر میکرد، به زنش و قیافه او هنگامی که نامه ها را میخواند،به حس جدایی که بعد از 20 سال زندگی مشترک به زنش دست میدهد.دکتر بالای سرش ایستاده بود سوزن را در تنش فرو کردنند دردش گرفت لبانش را جمع کرد.
وقتی از تخت بلند شد سرش گیج میرفت .از دکترتشکر کرد و از بیمارستان بیرون رفت.هوا کمی سرد تر شده بود به همین دلیل وقتی سوار ماشین شد پنجره را بالا کشید. قبل از اینکه راه بیفتد دوباره تکرار کرد:باید بروم، باید.
نمیداست این جاده که میرود به کجا میرسد فقط میدانست که باید برود.سرش گیج دوباره گیج رفت.
کنار جاده ایستاد .صدای آژیر ماشینهای پلیس توجهش را جلب کرد دوماشین پلیس به دنبال یک مک لارن سیاه رنگ بودند. فکری در سرش چرخ زد .انگار اوهم داشت فرار میکرد . فرار میکرد از خودش از سرنوشتی که برایش رقم خورده بود .فرار میکرد از اون روزی که مثل همیشه سر ماه رفته بود خون بدهد ، فرار میکرد از آن سوزنی که بر حسب تقدیر به تنش فرو کرده بودند . او حالا داشت از دست سرنوشتی که همان سوزن برایش ببار آورده بود فرار میکرد.
با این حال عصبانی نبود .عصبانی نبود از دست پرستاری که سوزن آلوده را توتنش فرو کرده بود. ولی نارحت بود چون که داشت تاوان گناه نکرده را پس میداد .از این ناراحت بود. سوار ماشین شد و راه افتاد دلش نمیخواست که بمیرد،ولی دلش میخواست حالا که قرار است زود بمیرد آنجوری که همیشه دلش میخواست بمیرد . همیشه میگفت مرگ حقه و هیچ وقت هم از مرگ نمیترسید اینواز یاداشتهای روزانه ای که مینوشت هم میشد فهمید.
خود کشی را اوج قدرت انسان میدانست ولی همیشه میگفت انسان وقتی قدرتمنده که بتونه خودکشی کنه ولی این کارو نکنه.
دریا را دوست داشت. کنار ساحل لیفینگس ایستاد و گیتارش را در آؤرد هواتاریک شده بود و دریا شروع کرده بود به پرخاشگری. صخره نسبتا بلندی نزدیک جایی که موجها فرود می آمدند بود. روی اون نشست و شروع کرد به خواندن . میخندید و رضایت را میشد از نگاهش فهمید.
دریا رو به سیاهی میرفت و از اینکه او هنوز اونجا بود خیلی ناراحت بود و با عصبانیت بیشتری موجهاش رو فرود میاورد.دیگه کسی کنار ساحل نبود اونهایی هم که تاساعتی پیش دور او جمع شده بودند و به ترانه هایش گوش میکردند رفته بودند و برایش سکه های 5 و 10 پنسی به یادگار گذاشته بودند دیگه هیچ جنبدهای را کنار خودش حس نمیکرد .
حالا صبح شده بود و خورشید خود نمایی میکرد پسر بچه ای گیتاری کنار صخره پیدا کرده بود وخوشحال به طرف خانه میدوید و دختر جوانی با سکه ها شیر و خط بازی میکرد و فورد خاکستری رنگی کنار ساحل پارک بود و یک برگ جریمه 20 دلاری کنار آن پروانه ای که حالا دیگرجانی نداشت تا بال بزند خود نمایی میکرد .